۷ رمان گوتیک و ترکیب خواندنی ترس و عشق و هیولا
رمانهای گوتیک گونهای از ژانر داستانی در ادبیات هستند که اغلب عشق و ترس و هیولا را با هم درمیآمیزند. همه ما داستان مشهور جینایر و گوژپشت نتردام را خواندهایم و از ترکیب وحشت و عشق مستتر در آن داستانها لذت بردهایم.
ساختمانهای بلند به سبک گوتیک، قلعهها، صومعهها و بناهای قدیمی و مخروبه المانهای اصلی و لوکیشنهای اصلی در این داستانها هستند و همیشه هم پای جوانی عاشقپیشه و زنی زیبا و یک موجود هیولاوار در میان است. گوتیک را شاخهای از مکتب رمانتیسم میدانند اما خب به هرحال در این سالها با تلفیق معما و جنایت به رمز و راز قلعههای متروک توانسته توجه مخاطبان و خوانندگان را به خود جلب کند.
درست است که این ژانر بیشتر در دهه ۱۷۶۰ تا ۱۸۲۰ خودی نشان داده و شاید امروزه کمرنگ شده باشد اما هنوز هم داستانهای خوبی که به ظرافت تیرگی و تاریکی مدنظر در ژانر گوتیک را با لطافتی عاشقانه درهم میآمیزند برای خواندن جذاب هستند. در این گزارش هفت رمان معروف این ژانر را به شما معرفی میکنیم.
ما یک عمر قلعهنشین بودهایم
ما یک عمر قلعه نشین بودهایم کوتاهترین رمان شرلی هاردی جکسون است که یک داستان کلاسیک گوتیک آمریکایی محسوب میشود.
داستان روایت زندگی غیرمعمول دوخواهر است که با عموی پیر و گربهشان در یک خانه دور افتاده از اجتماع، خارج از یک روستا زندگی میکنند. خانوادهای که علیرغم ظاهر زیبا و اشرافیشان با دشمنان، خارجیها و هرکسی که به آنها احترام نگذارد و یا قلمروشان را با حضورش آلوده کند با خشنترین شیوه ممکن برخورد میکنند.
مریکاترین بلکودد، کوچکترین دختر خانواده بلکوود با خواهر زیبایش کنستانسین و عموی پیر و زمینگیرش جولین و گربهاش جوناس در خانهای زیبا و اشرافی خارج از روستا زندگی میکنند. واقعا چرا اهالی دهکده با دختران بلکوود بد هستند؟، چرا آنها را مسخره میکنند و چرا کودکان روستا به دنبال کاترین بلکودد میدوند و برایش آوازه توهینآمیز میخوانند؟
بخوانید: ۱۰ کتاب از زنان برندهی جایزه نوبل
مستاجر وایلدفل هال
یک زن بیوه، همراه با پسر و خدمتکار خود به وایلدفل هال میآید. مردم شهر داستانهای عجیبی در مورد او و زندگی گذشتهاش تعریف میکنند اما گیلبرت مارکهام، که دل به او باخته است تلاش میکند تا این داستانها را باور نکند. اما با گذر زمان دچار تردید میشود که آیا اعتمادش به جا بوده است؟….
مستاجر ملک وایلدفل هال نوشته آن برانته نویسنده و شاعر انگلیسی و کوچکترین خواهر برونتههاست و بسیاری از منتقدین آن را یکی از نخستین رمانهای فمنیستی در ادبیات میدانند.
در بخشی از رمان میخوانیم: در حال رفتن به طرف اتاق خودم بودم که روی پلهها، همان دختر زیبای حدود نوزده ساله را دیدم که لباس شیکی به تن داشت، صورتی گرد و زیبا با زلفهای قشنگ و ما را چش قهوهای رنگ خود ایستاده بود. لازم نمیدانم به تو بگویم که او خواهرم رز بود. میدانم که او هنوز هم یک دختر آرام و بدون شک دوستداشتنی است و خبر نداشتم که چند سال بعد زن کسی خواهد شد که بهترین دوست من است که در آن موقع هفده ساله بود و موهای بور کوتاهی داشت.
بخوانید: ۷ کتاب داستانی جذاب از سرگذشت جاسوسان
نورثنگر آبی
کتاب داستان زندگی کاترین مورلند دختری است پاک و سادهدل که از کلبه روستاییاش به دنیای پرتبوتاب و پیچیده شهر شلوغ سفر میکند، با آدمهای تازهای آشنا میشود و تجربههایی را از سر میگذراند، اما در عالم خیال همه چیز را با رمانهایی که خوانده است مقایسه میکند و خود را در نقش قهرمان این رمانها میبیند. و سرانجام درمییابد که دنیای اطراف واقعیتر از دنیای رمان است.
قهرمان رمان عاشق رمانهای ترسناک است و مدام خودش را در نقش قهرمان این رمانها تصور میکند. بعد از سفر به یک شهر بزرگ و پر رفتوآمد با آدمهای تازه ای روبه رو میشود و تجربههایی را از سر میگذراند و به درکی از واقعیت میرسد که با دنیای آن رمانها تفاوت دارد.
نورثنگر ابی نوشته جین آستن اولینبار در سال ۱۸۱۸ یعنی یک سال پس از مرگ جین آستن منتشر شده، اما شواهد و مدارکی که در دست است نشان میدهد نویسنده نوشتن آن را در سال ۱۷۹۴ شروع کرده بود. در سال ۱۸۰۳ آن را با عنوان «سوزان» به ناشری سپرد، اما سالها گذشت و کتاب منتشر نشد. آستن در سال ۱۸۱۶ متن را بار دیگر برای انتشار آماده کرد و در مارس ۱۸۱۷ و درست چند ماه قبل از مرگش به انتشار اثر فکر کرد و نام آن را هم به دوشیزه کاترین تغییر داد اما باز هم از انتشار آن منصرف شد. نهایتا بعد از مرگ او، این اثر با نام نورثنگر ابی در دسامبر ۱۸۱۷ چاپ شد.
بخوانید: ۷ کتاب برای رد شدن از مرزهای کرهشمالی
قلعه اوترانتو
قلعه اوترانتو که در سال ۱۷۶۱ منتشر شده به داستان زندگی اعضای خانوادهای میپردازد كه در قرن سیزدهم میلادی در یک قلعه زندگی میكنند. برخی از منتقدان این رمان را نخستین اثر در گونه ادبی گوتیک میدانند.
هوراس والپول در رمان قلعه اوترانتو داستان ارباب یک قلعه به نام مانفرد را روایت میكند كه كونراد، يگانه پسرش، در روزی كه بايد با اميردخت ايزابلا پيمان زناشويی ببندد به طرزی غريب كشته میشود و همین میشود سرآغاز ماجراهایی که این خانواده نفرینشده تجربه میکنند.
بخوانید: ۸ کتاب داستان آلمانی: روایتهایی از جنگ جهانی و دیوار برلین
دکتر جکیل و آقای هاید
رمان دکتر جکیل و آقای هاید نوشته رابرت لوئیس استیونسون، روایتیست از کشمکش درونی بد و خوب هر انسان و منبع الهام قطعات تئاتر، فیلمهای سینمایی و چندین آهنگ بوده است.
دکتر جکیل مردی ۵۰ ساله است با بعضی از خصوصیات موذیانه و شیطنتآمیز، که گاهی اوقات او را در جدال میان خوب و بد قرار میدهد، و او را به سمت چالش میان شخصیتهای دوگانه خود یعنی هنری جکیل و ادوارد هاید، سوق میدهد. او بخش بزرگی از زندگیاش را در تلاش برای سرکوب کردن شیطان درونش میگذارند. جکیل در طول داستان به مردی ستمگر، شیطانی و قدرتمندتر از خودش به نام آقای هاید، تبدیل میشود. دکتر جکیل نهایتا در وصیتنامهای اموالش را به شخصی به نام هاید میبخشد. وکیل اترسون، دوستش، تصادفی به رازی وحشتناک پی میبرد، هاید که چهره نفرتانگیزی دارد مرتکب جرمی شده و چک بیمحلی با امضای دکتر جکیل کشیده است. وکیل اترسون مطمئن است که هاید برای تصرف اموالش دوستش را خواهد کشت.
در بخشی از کتاب میخوانیم: در چند ماه گذشته نیمۀ پنهان شخصیتم را که قدرت ظاهر کردنش را داشتم بسیار مورد استفاده قرار داده بودم. اکنون به نظرم مىرسید که قامت ادواد هاید رشد کرده و قوىتر شده است. در آن زمان بود که خطر را احساس کردم: اگر ادوارد هاید را بیش از حد آزاد مىگذاشتم تعادل شخصیتم برهم مىخورد و او به شخصیت غالب تبدیل مىشد. دارو همیشه یکسان نبود. یک بار دارو کاملا بىتأثیر بود. از آن زمان به بعد مجبور شده بودم مقدار آن را دو برابر کنم و چندین بار، با پذیرفتن خطر مرگ، میزان آن را سه برابر کردم.
بخوانید: ۶ کتاب از جومپا لاهیری، نویسنده سرشناس هند
درنده باسکرویل
درنده باسکرویل نوشته سر آرتور کانن دویل درواقع سومین داستان بلند از داستانهای شرلوک هولمز است. این داستان را کانن دویل با همراهی روزنامهنگاری بهنام برترم فلچر رابینسون در مدت کوتاهی پس از بازگشت از آفریقای جنوبی که در آن او به عنوان یک پزشک داوطلب در بلومفونتن استخدام کرده بودند نوشت.
ایده رمان از افسانه ریچارد کبل که خودش با الهام از افسانه باسکرویل نوشته شده آمده است. لرد ریچارد کبل در سال ۱۶۰۰ زندگی میکرد و یکی از اراباب های محله بوکفستلای بود.او علاقه زیادی به شکار داشت و در آن روزها به او لقب انسان هیولا داده بودند. لقبی که او را عملا تبدیل به شیطان کرده بود و دیگر همه از قتل همسرش به دست او صحبت میکردند. وقتی در پنجمین روز از ژوئیه ۱۶۷۷ او فوت کرد در گورستان دفنش کردند اما بعضیها روح او را در آرامگاهش میدیدند که در حال جیغ زدن بود. کانن دویل در این داستان عمارت باسکرویل را از عمارت کرومر در نورفوک الهام گرفته و برخی از شخصیتهای داستان هم از اقامت کانن دویل در هتل رویال لینکس در کرومر اقتباس شدهاند.
در بخشی از کتاب آمده است: درست زیر سرِ عصا، پلاک نقره پهنی بود، تقریبا به عرض یک اینچ. روی این پلاک حک شده بود «به جیمز مورتیمر ام.آر.سی.اس، از طرف دوستانش در سی.سی.اچ» و تاریخِ «۱۸۸۴» را داشت. از آن عصاهایی بود که اطبّای قدیمیِ خانواده دست میگرفتند. نفیس، محکم، و مطمئن. ــ خُب، واتسن، از آن چی دستگیرت میشود؟ هولمز پشت به من نشسته بود، و من هیچ چیز نگفته بودم که بفهمد به چه کاری مشغولم. ــ از کجا فهمیدی مشغول چه کاری هستم؟ به گمانم پشت سرت هم چشم دارد. او گفت: ــ دستکم یک قوریِ آبنقره صیقلی مقابلم هست.
ولی بگو ببینم، واتسن، از عصای مهمانمان چه میفهمی؟ از آنجا که در کمال تأسف غیبش زده، و کوچکترین اطلاعی نداریم که چه کار داشته، این یادگاریِ تصادفی اهمیت پیدا میکند. میخواهم ببینم بعد از وارسی این عصا، آن مرد را چطور توصیف میکنی. تا آنجا که میتوانستم روشهای دوستم را به کار بستم و گفتم: ــ تصور میکنم دکتر مورتیمر پزشک موفق پا به سن گذاشتهای است، و خیلی هم محترم است، چون کسانی که او را میشناسند به نشانه قدردانی چنین هدیهای به او دادهاند.
بخوانید: ۷ رمانی که اقتباس سینماییشان تحسین منتقدان را در پی داشت
افسانه اسلیپی هالو
افسانهی اسلیپیهالو نوشته واشینگتن ایروینگ ۵ داستان کوتاه فانتزی را شامل میشود داستانهایی که انگار فسانههای ترسناک قدیمی را به هجویه و طنز تبدیل کردهاند. داستان در مورد شبح سوارکار بی سری است که در منطقه اسلیپی هالو ترس به دل اهالی انداخته. از سویی معلم روستا را داریم که دل به یک دختر متمول و زیبای روستایی بسته. یکی از شیفتگان دختر جوانی قلدرو اهل دردسر است که در تلاش برای بیرون راندن رقیب معلم خود به نظر میرسد که ناکام میماند. در پایان قصه هنگام بازگشت معلم از جاده اسلیپی هالو شبح سوارکار بی سر سر راه معلم ظاهر میشود.
در بخشی از داستان افسانهی اسلیپیهالو میخوانیم: در این منزلگاه پنهان طبیعت و در دورانی خاموش از تاریخ آمریکا، حدوداً سی سال پیش بود که جوان قابلی به نام ایکابُد کرِین برای آموزش کودکان منطقهی اسلیپیهالو در آنجا ساکن شد، یا به تعریف خودش «مدتی معطل کرد» . او از اهالی کانتیکات بود، استانی که در کل کشور در عرصهی آموزش و همچنین جنگلبانی پیشتاز بود و سالانه لشکری از جنگلبانان مرزی و معلمان روستایی را پیش میفرستاد.
نامخانوادگی کرِین برای توصیف این فرد کافی نبود: بلندقد بود و شدیداً لاغر، با شانههای باریک و دست و پاهای دراز، دستهایی که یک متر بیرون از آستینهایش آویزان بودند و پاهایی که میشد بهجای بیل از آنها استفاده کرد؛ و تمام اجزای پیکرش بهنحو شل و وِلی به هم وصل شده بودند. سرش کوچک بود و در بالا مسطح، با گوشهای خیلی بزرگ، چشمان درشت و شیشهایِ سبز و یک بینی بلند و نوکتیز که شبیه خروسک هواشناسی بالای منازل روی گردنِ دوکیشکلاش قرار گرفته بود تا بگوید باد از کدام سمت میوزد.
لوکیشن داستان افسانه اسلیپی هالو کرانه شرقی هادسن در شهر تجاری به نام گینزبورگ است. جایی کهکه یکی از مخلوقان به نام ادبیات به خوانندگان معرفی میشود. ایروینگ میگوید روح غالب و قدرمندی که این منطقه تسخیر شده را تصرف کرده و انگار فرمانده دیگر نیروهای عجیب و غریب موجود در هواست، شبح سوارکار بی سر است.