۸ رمانی که از جنگ میگویند / جنگها لابهلای رمانها و داستانها
جنگ شاید بدترین و شرترین پدیدهای باشد که بشر تجربه یا مرتکب شده است. پدیدهای که فقط مرگ و ویرانی و آوارگی به همراه دارد و بدتر اینکه با پایانیافتن آن هم این تمام نمیشود. اما همیشه تلخیها و سیاهیها دستمایه خوبی برای داستانپردازی و ادبیات بودهاند، جنگ هم یکی از آن بسترهایی است که میتواند درام، کمدی و تراژی را همزمان در خوی جای بدهد تا شاید در قالب یک داستان پوچی و بیهودگی جنگ را بفهمیم. در جنگ عشق و ترس و آوارگی بههم گره میخورد و بعضا انسان با خود ناشناختهاش آشنا میشود و واکنشها و کنشهایی از خود نشان میدهد که شاید اصلا فکرش را نمیکرده که توانایی آن را داشته باشد. جنگ همزمان میتواند بدترین یا خوبترین بعد وجودی ما را بیرون بکشد و آدم دیگری از انسان بسازد.
در این گزارش هشت رمانی را معرفی میکنیم که در بستر جنگهای مختلف رخ دادهاند: جنگ جهانی اول، دوم، جنگ سرد و جنگ ایران و عراق یا جنگ ویتنام. با خواندن این داستانهاست که میبینیم سرباز دشمن شاید آنقدر هم فرد غریبهای نسبت به ما نباشد و شاید او هم بیچارگی را از نوع دیگری تجربه میکند. اصلا جمله معروفی هست که میگوید هیچکش بهاندازه سربازها دلش نمیخواهد که جنگ زودتر تمام شود.
دختری که رهایش کردی
داستان کتاب دختری که رهایش کردی نوشته جوجو مویز، درباره یک نقاشی مربوط به دوران جنگ جهانی اول است که دو زندگی، دو انسان، دو کشور و دو سرنوشت را در دو زمان متفاوت با بازه زمانی ۱۰۰ ساله به هم متربط میکند. دو زن که ویژگیهای مشابهی به همدیگر دارند.
رمان از سال ۱۹۱۶، یعنی اواسط جنگ جهانی اول و در شهر کوچکی از شهرهای فرانسه، به نام پرون، که توسط سربازان آلمانی اشغال شده آغاز میشود. سربازهایی که هر چیز با ارزشی از شهر که البته شامل غذاها نیز میشد، را به تصاحب خود درآوردند و با وجود اینکه مردم شهر گرسنگی میکشیدند، آلمانها بیشتر و بیشتر میخواستند.
سوفی در زمان اشغال فرانسه مجبور است تا از خانوادهاش در نبود شوهر در مقابل نازیها محافظت کند و لیو صد سال بعد در لندن زندگی میکند. شوهر لیو قبل از فوت به او یک تابلو نقاشی با نمایی از یک زن هدیه داده که مربوط به یک قرن قبل است و در جریان جنگ از فرانسه به انگلستان منتقل شده است.
روزنامه انگلیسی دیلی میل دختری که رهایش کردی را رمانی که نمیتوانید زمین بگذارید معرفی میکند. این رمان بعد از انتشار در فهرست پرفروشهای نیویورک تایمز قرار گرفت و نامزد بهترین رمان سال ۲۰۱۲ برای دریافت یکی از معتبرترین جوایز ادبیات عامهپسند نیز شد.
بخوانید: ۵ کتاب برتر از سوتلانا آلکسیویچ
باران سیاه
باران سیاه ریشه در واقعیت دارد و نویسنده بر اساس مستندات تاریخی آنچه بر زندگی آدمهای ناحیه هیروشیما گذشته، را روایت کرده است. جان هرسی روزنامهنگار مجله نیویورکر این رمان را جان بخشی به کابوسهای مردمی میداند که بمب اتمی امریکا به سر ساکنان این مناطق آورد.
ماسوجی ایبوسه در رمانش زندگی خانوادهای روستایی را روایت میکند و از دختری به نام یاسوکو میگوید که با خانواده عمهاش زندگی می کند و شیگه ماتسو شیزوما شوهر عمه اش سرپرستی او را به عهده گرفته است. در ده شایعه شده که یاکوسو بیماری بمب اتم دارد و خانوادهاش آن را مخفی میکنند؛ حتی خواستگاران یاکوسو هم به خاطر این شایعه پا پس میکشند تا این که پای یک خواستگار مناسب و ثروتمند به میان میآید؛ اما شایعات بازهم کار خود را میکنند تا این که شیزوما و یاکوسو برای اثبات بیمار نبودن یاکوسو مجبور به شخمزدن گذشته و زیر رو کردن مدارکی مثل دفترچه خاطرات روزانه و مرور خاطرات جنگ میشوند و این تازه شروع فاجعهای است که ایبوسه راوی آن است.
ایبوسه خودش درباره انگیزه نوشتن این رمان گفته است: آخرش فکر کردم، باید در مخالفت با جنگ چیزی بنویسم. باران سیاه داستانی است که بعد از جنگِ ویتنام نوشتم. بر اساس رمان باران سیاه، در سال ۱۹۸۹ یک فیلم سینمایی به کارگردانی ایمامورا شوهه نیز ساخته شد که جوایزی از جشنواره کن و جشنوارههای بینالمللی دیگر را از آن خود کرد.
بخوانید: ۵ کتاب برتر از جک کراوک، مسافر جادهها
دکتر ژیواگو
دکتر ژیواگو داستان یک دکتر شاعر است که عاشق دو زن است، آن هم همزمان با انقلاب ۱۹۱۷ روسیه و سپس جنگ داخلی ۱۹۱۸-۱۹۲۰ این کشور. در سال ۱۹۶۵ دیوید لین از روی این کتاب فیلمی به همین نام ساخت و در سال ۲۰۰۵ هم در روسیه از روی آن یک سریال ساخته شد. نوشتن کتاب در سال ۱۹۵۶ پایان یافت ولی به دلیل مخالفت با سیاست رسمی شوروی در آن سالها اجازه انتشار در این کشور را نیافت. تا در سال ۱۹۵۷ ناشری ایتالیایی آن را در ایتالیا چاپ کرد. کتاب نهاستا در سال ۱۹۸۸ در روسیه نیز به چاپ رسید.
دکتر ژیواگو، نوشته بوریس پاسترناک برنده جایزه نوبل ادبیات، بهنوعی بیانیهای علیه حکومتهای توتالیتر، تمامیتخواه و ایدئولوژیک است.
بخوانید: ۷ کتابی درباره اسطورهها و چیستی آنها
آنچه با خود حمل میکردند
در رمان آنچه با خود حمل میکردند واقعیت و خیال با هم پیوند خوردهاند و در آن تصویری از واقعیت جنگ به طور کلی روایت میشود. داستان از این قرار است که ستوان یکم جیمی کراس با خود نامههایی حمل میکرد از دختری به نام مارتا، دانشجوی سال سوم کالج ماونت سیبسچن در نیوجرزی. نامهها عاشقانه نبودند ولی ستوان کراس امیدوار بود و نامهها را تا کرده بود و درون پلاستیکی در ته کولهپشتیاش نگهداری میکرد.
عصرها دیر وقت، پس از راهپیمایی روزانه و کندن سنگر، دستها را با آب قمقمه میشست، نامهها را بیرون میآورد و با نوک انگشت نگه میداشت و آخرین ساعت روشنایی را به خیالپردازی میگذراند. در خیال خود سفرهای اردویی عاشقانهای به کوهستان وایت در نیوهمپشر تجسم میکرد. گاهی هم لبه چسبدار پاکت را که لابد جای زبان نویسنده بر آن مانده بود با زبان لمس میکرد. بیش از هر چیز دلش میخواست که مارتا همان طور که او دوستش داشت دوستش بدارد، ولی لحن نامهها بیشتر دوستانه بود و در آنها از عشق خبری نبود.
تیم اوبراین در داستانهای این مجموعه از جوخهای از سربازان آمریکایی میگوید که مشغول نبرد در جنگ ویتنام هستند. این کتاب که سومین اثر او درباره جنگ است و بر اساس تجارب شخصی خودش در زمان حضور در جنگ نوشته شده است. از همین رو بهخوبی توانسته تا ضرباهنگهای نبض مانند و مخاطرههای عصب خردکن جنگ را به تصویر بکشد. به گفته واشینگتن پست عشق و نفرت و بیرحمی و شفقت چنان زنده در این کتاب تصویر شدهاند که مرد میخواهد که با خواندن آن دنبال دستمال نگردد.
بخوانید: ۱۰ کتاب برتر به انتخاب نشریه تایم
زمین سوخته
این داستان که در سال ۱۳۶۱ منتشر شد، حاصل تجربه شخصی احمد محود از جنگ است. خود نویسنده در این باره گفته است: «وقتی خبر کشته شدن برادرم را در جنگ شنیدم، از تهران راه افتادم رفتم جنوب. رفتم سوسنگرد، رفتم هویزه. تمام این مناطق را رفتم. تقریباً نزدیک جبهه بودم. وقتی برگشتم، واقعاً دلم تلنبار شده بود. دیدم چه مصیبتی را تحمل میکنم. اما مردم چه آراماند. چون تا تهران موشک نخورد، جنگ را حس نکرد. دلم میخواست لااقل مردم مناطق دیگر هم بفهمند که چه اتفاقی افتاده است. همین فکر وادارم کرد که زمین سوخته را بنویسم.
کتاب روایتز از اتفاقات رفته در بازه زماني سه ماهه از آغاز تجاوز لشكر بعث به منطقه جنوب كشورمان و ادامه آن در شهرهايی مانند اهواز، سوسنگرد، انديمشك و آبادان است.
در بخشی از داستان میخوانیم: جوان خاکستری پوش روبرویم ایستاده است و حرف می زند. نمیدانم چه میگوید. صدایشس را نمی شنوم. به لبهایش نگاه میکنم که تند تند حرکت می کندد . دندانهای ناموزونش پیدا و ناپیدا می شوند. نگاهم از لبانش سر می خورد رو دماغش. چه بزرگ و بی قاعده به نظرم می آید. بعد به چشمانش نگاه می کنم که انگار کلاپیسه است. حالا، پیشانی جوان خاکستری پوش است. عرق و خاک هم قاطی شده است و تمام پیشانی اش را پوشانده است.
ناگاه از بالای سر جوان خاکستری پوش چشمم می افتد به دستی که در انفجار از شانه جدا شده است و همراه موج انفجار بالا رفته است و تو خوشه خشک نخل بلند پایه گوشه حیاط ننه باران گیر کرده است. آفتاب کاکل نخل را سایه روشن زده است. خون خشک، تمام دست را پوشانده است. انگشت کوچک دست، از بند دوم قطع شده است و سبابه اش مثل یک درد، مثل یک تهمت و مثل یک تیر سه شعبه به قلبم نشانه رفته است.
بخوانید: ۸ کتاب داستان آلمانی: روایتهایی از جنگ جهانی و دیوار برلین
راز مادرم
رمان راز مادرم نوشته جی ال ویتریک، داستانی واقعی از شجاعت فرانچسکا هالامایوا و دخترش است که جان پانزده یهودی را در لهستان و در طول جنگ جهانی دوم نجات میدهند. او همچنین یک سرباز جوان آلمانی را همزمان در اتاق زیرشیروانی خانهاش پنهان کرد و پسرش وقتی واگن پر از تجهیزات برای پارتیزانهای یهودی در جنگل منتقل میکرد کشته شد.
جی. ال. ویتریک معتقد است که همه ما مانند فرانچسکا درونمان این ظرفیت را داریم که بزرگ باشیم. اما گاهی اوقات ما بدون آگاهی از این ظرفیت در زندگیمان قدم برمیداریم، چون زندگی برای ما آسان میشود.
کتاب در ۵ بخش نوشته شده است و ۴ راوی دارد. بخش اول و آخر را هلنا، دختر فرانچسکا روایت میکند. بخشهای دوم، سوم و چهارم را نیز برونک، مردی که به همراه پسر، همسر، و خواهر همسرش در انباری خانه فرانچسکا پناه گرفتهاند، میکولاژ، پسر هشت سالهای که همراه با پدر پزشک و مادرش در زیر زمین خانه پنهان شدهاند و ویلهلم، سرباز آلمانی که در اتاق زیر شیروانی مخفی شده است، روایت میکنند. داستان ازاهمیتی میگوید که باید برای انسانها قائل باشیم، بیتوجه به نژاد و مذهب آنها.
بخوانید: ۶ کتاب برتر درباره جنگ جهانی اول
یک شب فاصله
یک شب فاصله از ساخت دیوار برلین و تقسیم آلمان به نیمه غربی و شرقی میگوید. داستان علاوه بر اینکه اطلاعات تاریخی به نوجوانان ارائه میدهد، این سؤال را نیز در ذهنشان ایجاد میکند که ماهیت اصلی درستی و نادرستی، حق و ناحق، عدالت و بیعدالتی چیست.
گرتا، دخترک آلمانی ۱۲ ساله، چندان در جریان مسائل سیاسی نیست اما پدرش مخفیانه فعالیتهای سیاسی میکند و هیچکسی از این موضوع خبر ندارد. اما همه چیز با پایان یافتن جنگ جهانی دوم تغییر کرد. درواقع شرایط آرام بود تا اینکه با بالا رفتن دیوار برلین و تقسیم شدن شهر به دو منطقهی شرقی و غربی، خانوادهی گرتا وارد مسیر سختی شدند. پدر گرتا برای یافتن کار به برلین غربی میرود ولی پس از ساخته شدن دیوار راه برگشتی برایش باقی نماند. برادر گرتا دومینیک هم به همراه پدر به آلمان غربی رفته بود که او هم خانوادهاش را از دست داد. گرتا، مادرش و برادر کوچکترش فریتز در آلمان شرقی روزگار سختی را میگذرانند و نمیتوانند هیچ ارتباطی با پدر یا دومینیک برقرار کنند و مجبور میشوند مسیر زندگی خود را بخاطر ضربهای که یک دیوار یا بهتر است بگوییم سیاست به آنها زده، تغییر دهند.
بخوانید: ۷ کتاب در مورد جنگ های جهانی که باید بخوانیم
وقتی هیتلر خرگوش صورتی مرا ربود
جودیت کر در برلین و از پدر و مادری یهودی متولد شد. پدرش، آلفرد کِر، نویسنده برجستهای بود که بهشدت با نازیهای آلمان، حتی پیش از اینکه روی کار بیایند، مخالف بود و در مقالههایش آنها را سخت مورد انتقاد قرار میداد. زمانی که هیتلر سر کار آمد، آلفرد ناچار شد با خانوادهاش یعنی همراه جودیت نهساله از آلمان فرار کند. این کتاب درواقع سرگذشت تجربههای او از این دوران است. فرار در آخرین لحظه، زندگی در دهکدهای در سوییس، رفتن به پاریس، و در نهایت مهاجرت به انگلستان بخشی از این دوران هستند. روای داستان آنای دوازده است.
در بخشی از کتاب میخوانیم: آنا گفت: «وقتی کشور نداشته باشی مسئله فرق میکند. اگر کشور نداشته باشی دست کم باید با پدر و مادرت باشی.» به صورتهای غمگین پدر و مادرش نگاه کرد و گفت: «میدانم. راه دیگری نداریم و دارم اوضاع را سختتر میکنم. قبلا برام فرق نمیکرد که پناهنده باشم. حتا آن را دوست داشتم. فکر میکنم دو سال گذشته که پناهنده بودیم بهتر از وقتی بود که در آلمان بودیم. اما اگر ما را پیش عمه بفرستید من خیلی میترسم… من خیلی خیلی میترسم…» بابا پرسید: «از چی؟» «که واقعا احساس کنم یک پناهنده هستم.» و شروع به گریه کرد.